نمیدانی تو رسم دوست داری


نمیدانم که با جانم چه داری

مگو پیمان و عهدم استوار است


که در پیمــــان شکستن استواری

غمت چندانکه با ما سازگار است


تو صد چنـــدان بما نــاســــازگاری

غبارم را توانی داد بر باد


اگر بر دل ز من داری غباری

دمار از روزگار غم بر آرم


اگر افتد بدستم روزگاری

رضی گوئی تو را دیگر چه حال است


خبر گویا ز حٰال مانداری